يه بار جورج w بوش ميره توي يه مدرسه آمريكايي بازديد. ميره سر يه كلاسي بعد از مقداري صحبت ميگه : اگه كسي سوالي داره بپرسه. يكي از بچه پا ميشه و ميگه:
- آقاي رييس جمهور. من اسمم رابرت هست و ازتون 3 تا سوال دارم.
- بپرس عزيزم!
- سوال اولم اينه كه به نظر شما اقدامات اخير آمريكا عليه عراق جنايتكارانه نيست؟
- سوال دومم اينه كه چه رابطه اي بين بن لادن و سازمان جاسوسي آمريكا وجود داره؟
- و سوال سومم هم اينه كه به نظر شما بمباران اتمي هيروشيما فجيع ترين حادثه تروريستي تاريخ نبوده؟
- بوش ميگه كه:
- باشه عزيزم. الان به سوالات جواب ميدم!
و در همين لحظه زنگ ميخوره و آقاي رييس جمهور پاسخ دادن به سوالات رو به ساعت بعد موكول ميكنه. ساعت بعد يكي ديگه از بچه ها پا ميشه و ميگه:
- آقاي رييس جمهور. من اسمم جو هست و ازتون 5 تا سوال دارم.
- بگو عزيزم!
- سوال اولم اينه كه به نظر شما اقدامات اخير آمريكا عليه عراق جنايتكارانه نيست؟
- سوال دومم اينه كه چه رابطه اي بين بن لادن و سازمان جاسوسي آمريكا وجود داره؟
- سوال سومم اينه كه به نظر شما بمباران اتمي هيروشيما فجيع ترين حادثه تروريستي تاريخ نبوده؟
- سوال چهارمم اينه كه چرا زنگ پيش 20 دقيقه زود خورد ؟!
- سوال پنجمم اينه كه پس رابرت كجاست!؟

طبق اخبار واصله آقاي مرتضوي دارن براي تحصيل به كانادا ميرن افراد مختلف نظرات متفاوت(نظر1) (نظر2) دادن.

عكس از افكار خصوصي
اما بنابر اعلام منابع موثق ايشو دارن تشريف مي برن تا پس از برگشت به عنوان دادستان تهران انجام وظيفه كنن چون تا حالا به عنوان قاضي به خوبي نمي تونستن داد مرد رو بستانند.


يك مشت دانه گندم، توي پارچه‌اي نمناك خيس خوردند؛ جوانه زدند و سبز شدند. كمي كه بالا آمدند، دورشان را روباني قرمز گرفت و همسايه سكه و سيب شدند.
بشقاب سبزه آبروي سفره هفت سين بود.
دانه‌هاي گندم خوشحال بودند و خيالشان پر بود از رقص گندمزارهاي طلايي. آنها به پايان قصه فكر مي‌كردند؛ به قرص ناني در سفره و اشتياق دستي كه آن را مي‌چيند. نان شدن بزرگترين آرزوي هر دانه گندم است.
اما برگ‌هاي تقويم تند و تند ورق خورد و سيزدهمين برگ پايان دانه‌هاي گندم بود.
روبان قرمز پاره شد و دستي دانه‌هاي گندم را از مزرعه كوچكشان جدا كرد. روياي نان و گندم تكه تكه شد. و اين آخر قصه بود.
دانه‌ها دلخور بودند، هم از خدا و هم از قصه‌اي كه برايشان نوشته بود.
پس به خدا گفتند: اين قصه‌اي نبود كه دوستش داشتيم، اين قصه ناتمام است و نان ندارد.
خدا گفت: قصه شما كوتاه بود، اما ناتمام نبود. قصه شما، قصه جوانه‌زدن بود و روييدن. قصه سبزي. قصه‌اي كه براي فهميدنش عمري بايد زيست.
قصه شما، قصه زندگي بود و كوتاهي‌اش. رسالتتان گفتن همين بود.
خدا گفت: قصه شما اگر چه نان نداشت، اما زيبا بود، به زيبايي نان.
عرفان نظرآهاري - هفته نامه چلچراغ

سلام!
((... براي تحويل گرفتن مواد نمايشگاه و هماهنگي يك شب جمعه، جواني ريز نقش با موتور هندا و با لباس بسيجي آمد به دفتر جبهه فرهنگي و خود را معرفي نمود: من عسگر هستم! سعيد عسگر...))
مهندسي پرونده ي ترور سعيد حجاريان از زبان اميرفرشاد ابراهيمي



سلام.
من يه نكته جالب فهميدم كه صداوسيما بعد از مدتها در حالي كه تازه فهميده كه نا امن و بدبخت نشون دادن مملكت فقط به ضرراقاي خاتمي نيست, طي اقدامي متحورانه با خبرهاي On Time و سريال بسيار زيباي! "خوش ركاب" نشون داد كه ايران امن ترين جاي جهانه. البته در همين راستا 40cheragh هم حرههاي جالبي داره. تا داغه بخونيدش: "نيروهاي مضمحل و از قبل شكست خورده مهاجم از يك ساعت بي اهميتي در بامداد امروز تلاش مذبوحانه اي را ....."

سلام
من از قبل ازعید یعنی حدودا 24 اسفند تا صبح 13 فروردین مسافرت بودم جایی هم رفته بودم که تقریبا به نت دسترسی نداشتم.
حالا که اومدم می بینم چه قدر حرف برای زدن هست.
هر کلمه ای برای خودش یک دنیا حرف داره ؛ فکر کنم روی بورس ترین حرفی که می شه گفت اینه:

حمله آمریکا به عراق
عکسهایی از جنگ نفت