سلام.
آقاي شاهرودي (رياست محترم قوه قضاييه) هم كه من (يكي از معاونين وزارت اطلاعات) رفتم خدمتشان مي‌گفتند حالا دو تا هم بازداشت بشوند! به نفع نظام است. ما گفتيم آن‌كس كه كرده بايد بازداشت بشود ربطي به ما ندارد ايشان فرمودند: دخالت توي كار قضايي نكنيد... گزارش كميسيون اصل 90
طرز فكر آقايان جالبه. اونوقت عده اي هم آقاي هاشمي شاهرودي رو براي پست رهبري بعد از آقاي خامنه اي پيشنهاد مي كنند. بگذريم.
نسخه بر عكس گوگل رو ببينيد
اين هم يك عكس پشت پرده البته يادم نيست اينو از كجا برداشتم

راستي ماروهم از دعا توي اين ماه بي نصيب نذاريد.


سلام. از فردا یعنی تقریبا ازهمین امروز ماه رمضان شروع می شه. براتون فرقی هم می کنه؟ میشه منم بدونم...


سلام. متن زیر با کمی خلاصه کردن از مجله سیاه وسپیده؛ به خوندنش می ارزه:
هفت روز ، به یاد آن هشت سا ل
باز به همان هفته ای رسید که سالهاست در تلاش است تا آن را ازیاد ببرد .هفته ای که باید به در و دیوار خیابان ها نگاه نکند ، رادیو تاکسی اش را روشن نکند ، شبها هم ساعتی به خانه برود که فرزندانش از دیدن تلویزیون خسته شده باشند و آن را خاموش کرده باشند.
یک پیکان قهوه ای رنگ تهران الف ، او را صبح تا شب به این خیابان و آن خیابان میبرد و آخر شب ، پول نه چندان زیادی گیرش میامد ، مسافر خیلی زیاد بود ، او هم خیلی زیاد کار میکرد ، اما چون ماشین مدلش خیلی پائین بود ، خیلی خرج داشت ، به همین خاطر چیز زیادی گیرش نمی آمد .
ازچند روز پیش هم که نتیجه دانشگاه را اعلام کردند ، چند ساعتی بیشتر کار میکند ، چون حدود پنج روز دیگر باید دختر بزرگش را ثبت نام کند . همان سالهای اول شروع جنگ بود که تصمیم گرفت به جبهه برود ، برای اینکه خرجی خانواده اش جور شود ، مغازه ای که از پدرش به او ارث رسیده بود را فروخت و پولش را در بانک گذاشت ، چند سالی با این پول مخارجشان تامین شد ، اما بعد از آن چند سالی همسرش در یک کارگاه خیاطی کار کرد ، تا اینکه جنگ تمام شد و او برگشت.
خاطرات جنگ ، تنها یادگاری سالها رشادت او نبود ، او حالا یک پای مصنوعی داشت و هر جا که می رفت ، سنگینی نگاههای اطرافیان را علاوه بر وزن یک پای مصنوعی به همراه میبرد . گاهی وقتی که زیاد رانندگی می کرد ، مجبور بود کمی توقف کند و استراحت کند .

آن روز در شهرک غرب برای فرحزاد مسافر زده بود ، کمی صبر کرد اما یک نفر جلو خالی ماند ، وقتی دید مسافرین مرتب به ساعت ناگاه میکنند ، تصمیم گرفت حرکت کند . وقتی داشت از جلوی مجتمع تجاری میلاد نور عبور میکرد ، ترافیک و فریاد های دختری توجهش را جلب کرد ، وقتی از صحنه تجمع گذر کرد ، یک پسر با موهای خیلی بلند در جلو را باز کرد و نشست و گفت : " حاجی تو رو خدا گاز بده ، هر چقدر بخوای بهت پول میدم ، جون مادرت حاجی برو . "
او هم گاز دادوقتی کمی از محیط دور شد ، به پسر مو بلند نگاهی انداخت ، پسر بسیار ترسیده بود ، مرتب از آینه بغل ، عقب را نگاه میکرد ، موبایلش زنگ زد :
" الو ، تویی شایان ، کجایی ؟ ...... ، آقا من با الان میلاد نور بودم ، نه ...، با شیدا بودم ، آره ، ....، بابا یه دفعه دو تا از این لباس شخصی ها تا ما رو دیدن اومدن جلو ، یکی شون پرسید این *** خانوم کیه ؟ نکنه آبجیته آوردیش مشتری براش جور کنی ؟ تا بهش گفتم نه دوستمه ! زد زیر گوشم ! به اون یکی گفت : نگا ن چه پررو میگه دوستمه !!
اون یکی بهم گفت : تو با این موهات باید یه دوست پسر واسه خودت پیدا کنی نه دوست دختر ! ... .........، آقا شارژ گوشی من داره تموم میشه ، من میرم ماشین رو بردارم میام دنبالت ! ...
نگاهی به او انداختم ، گفتم : " بعدش چی شد آقا پسر ؟ "
ادامه داد : " آره ، ... شده ها ، کلی فحش و بد وبیراه بهم دادن ، بعد جیب هام رو گشتن ، گوشی ام رو که دید گفت : بابات تو کجا داره میدزده ؟
یکی شون بهم گفت : " وقتی ما تو جبهه بودیم ، بابات داشت حساب بانکی هاش رو پر میکرد آره ، اگه مرد بودکه میومد جبهه ! "

سر دردش شروع شد ، کم کم دستانش هم به لرزه افتادند ، پسر هنوز داشت میگفت :
" یکی شون اینقدر به اون دختره که با من بود متلک گفت که دختره زد زیر گریه ! کیف اون رو هم گشتن ، بعد کارت دانشجویی اش رو گرفتن و گفتن بیا وزرا بگیر ! بعد دوباره دوتاشون اومدن سراغ من و شروع کردن به بد و بیراه گفتن ، وقتی فهمیدن دانشجو هستم، بدتر شد ، یکی شون گفت : خوب ، پس 18 تیر هم میایی بیرون و شعار میدی آره ؟ با این گیس هات؟ چرا روسری سرت نکردی ؟ اگه بچه خوبی باشی خودم برات یه شوهر خوب پیدا میکنم . بعد با بی سیم بهشون گفتن برن یه جای دیگه ، اونوقت کارت من رو هم گرفتن و رفتن ! "
سردرد و لرزش دستانش بیشتر شده بود ، سعی کرد حواسش را به رانندگی جمع کند ! یک زن مسن از عقب گفت : " خدا ذلیلشون کنه که جوونهای مردم رو اینطوری اذیت میکنن "
یک جوان دیگر که او هم عقب نشسته بود گفت : " اینها از اون سری هستن ، که بعد از جنگ بیکار شدن ، هفته دفاع مقدس رسیده ، بهشون گفتن برین چند تا جوون شکار کنین ! فکر کنین عراقی هستن ! "
کم کم صدای مسافرین را نمیشنید ، به سختی فرمان را گرفته بود که لرزش دستانش مشخص نشود! صدای رگبار مسلسل ها را از فاصله دور میشنید، صدای گلوله های خمپاره ، صدای جیرجیر چرخ های تانک ، از جلوی یکی از ایستگاه های مترو گذشت ، پارچه بزرگی را دید که روی آن عکس رزمنده ای را کشیده بودند و زیرش بزرگ نوشته بودند :
" هشت سال دفاع مقدس ، باشکوهترین سالهای جمهوری اسلامی هستند . "
فریاد دوست همرزمش در گوشش بود ، همان که با ترکش خمپاره کور شده بود ، فریاد هایی که اسم فرزند 2 ساله اش را تکرار میکرد ...
ماشین را به سختی به کنار جاده کشید ، مسافرین به سرعت در را باز کردند و از ماشین دور شدند .


سلام. فغلا اين سه تا لينك رو داشته باشيد تا بعد!
اولي سايت سخنگوي دولت دكتر عبدالله رمضان زاده است كه در نوع خودش جالب و فعاله.
دومي سايت شركت بريتيش پسه كه يكي از قديمي ترين شركتهاي رسانه اي دنياست. اين شركت تمام آرشيوش رو روي وب قرار داده. واقعا از شير مرغ تا جون آدميزاد توش پيدا مي شه!
سومي هم عكسهاي كنگره پنجم جبهه مشاركته كه شايد يه بار ببينيد بد نباشه.

سلام.
با ریا کاری تمام! باید بگم که این چند شب در حال کمک برای برگزاری جشن میلاد حضرت مهدی (عج) بودم و شبها خیلی دیر می آمدم و حتی چند شب خونه هم نیمدم.

جاتون خالی یه عروسی هم رفتم که خیلی خوش گذشت.
راستی شیرین عبادی هم جایزه صلح نوبل رو برای تلاش برای احقاق حقوق زنان و کودکان گرفت که این هم جای خوشحالی داره.

سلام. با اینکه تا بحال چندین بار جلوی وسوسه ام برای خوندن دنیای سوفی رو گرفته بودم امروز با سفارش یکی از بچه ها مجبورشدم خوندنش شروع کنم. تا ببینم چی میشه! راستی امروز رفتم یه سری به آرشیو وبلاگ زدم اولین چیزی که فهمیدم این بود که بیشتر از یک ماه از سالگرد تاسیس این وبلاگ گذشته ومن اصلا حواسم نیست. همینه دیگه اینم به بقیه فراموشکاریام اضافه!

سلام
سه شب پيش با 4 تا از بچه ها رفتيم سانس ويژه سينما فرهنگ. فيلم بي خوابي ((insomnia)) با بازي آلپاچينو.

خلاصه داستان از اين قراره:
ويل دورمر، كاراگاه معروف لس آنجلسي به همراه دستيارش به نايتومت، در شمال آلاسكا مي رود تا درباره قتل دختر 17 ساله اي تحقيق كند كه مقامات محلي آنجا از حل آن عاجزند. آنها تحقيقات خود را به همراه « الي بر » مامور باهوش و جوان تايتومت آغاز مي كنند. در تحقيقات اوليه، دورمر در مي يابد قاتل دختر را به خوبي مي شناسد. مظنون در دام پليس مي افتد، اما مي گريزد. در جريان تعقيب او، دورمر به اشتباه همكارش را هدف قرار مي دهد و او را مي كشد. قاتل، شاهد اين ماجرا است. قاتل - والتر فينيچ - با دورمر تماس مي گيرد و به شرايطي برابر براي خود و دورمر معتقد است. دورمر نگران موقعيت حرفه اي خود است. روزهاي بي پايان منطقه، فقدان شب، احساس گناه ناشي از مرگ دستيارش عرصه را بر او تنگ مي كند. دورمر سعي دارد تحقيقات را به سوي قاتل اصلي هدايت و از خطاهاي خود دور كند ...
بريد ببينيد وگر نه از دستتون مي ره!